ابر می‌بارد و من می‌شوم از یار جدا

ابر می‌بارد و من می‌شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا

سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز

بلبل روی‌سیه مانده ز گلزار جدا

ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی

چه کنی بند ز بندم همه یک بار جدا

دیده از بهر تو خون بار شد، ای مردم چشم!

مردمی کن، مشو از دیدۀ خون بار جدا

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این

مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدا

دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت

زود برگیر و بکن رخنۀ دیوار جدا

می‌دهم جان مرو از من، و گرت باور نیست

پیش از آن خواهی، بستان و نگهدار جدا

حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی

گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا

امیرخسرو دهلوی

شبت آرام و شیک و پر ستاره

شبت آرام و شیک و پر ستاره

سحرگه شاد برگردی دوباره

بازم از ذهن معیوب ستاره سهیل چند واژه تراوش کرد و به دنبال هم بر لوح سفید مانیتور لغزید. لطفا با نظرات خود ایشون رو راهنمایی کنید.

تشکر صمیمانه

لبخند لبت می شکند غصۀ ما را

لبخند لبت می شکند غصۀ ما را

چون قند شکن بر سر یک حبه نباتی

این از تراوشات ذهن معیوب خودمه، ممنون میشم اهل فن نظرات خودشون رو دریغ نکنن.

تو مثل راز پاييزي و من رنگ زمستانم

تو مثل راز پاييزي و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسيرت شد؟ قسم به شب نمي‌دانم


تو مثل شمعداني‌ها پر از رازي و زيبايي
و من در پيش چشمان تو مشتي خاك گلدانم


تو دريايی‌تريني آبي و آرام و بي پايان
و من موج گرفتاري اسير دست طوفانم


تو مثل آسماني مهربان و آبي و شفاف
و من در آرزوي قطره‌هاي پاك بارانم


نمي‌دانم چه بايد كرد با اين روح آشفته؟
به فريادم برس اي عشق، من امشب پريشانم


تو دنياي مني بي انتها و ساكت و سرشار
و من تنها در اين دنياي دور از غصه مهمانم


تو مثل مرز احساسي، قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت ديدار چشمت رو به پايانم


تو مثل مرهمي بر بال بي جان كبوتر
و من هم يك كبوتر تشنۀ باران درمانم


بمان امشب كنار لحظه‌هاي بي‌قرار من
ببين با تو چه رويايي است رنگ شوق چشمانم

شبي يك شاخه نيلوفر به دست آبيت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم


تو فكر خواب گل‌هايي كه يك شب باد ويران كرد
و من خواب ترا مي‌بينم و لبخند پنهانم


تو مثل لحظه‌اي هستي كه باران تازه مي‌گيرد
و من مرغي كه از عشقت فقط بي تاب و حيرانم

تو مي‌آيي و من گل مي‌دهم در سايۀ چشمت
و بعد از تو منم با غصه‌هاي قلب سوزانم


تو مثل چشمۀ اشكي كه از يك ابر مي‌بارد
و من تنهاترين نيلوفر رو به گلستانم


شب است و نغمۀ مهتاب و مرغان سفر كرده
و شايد يك مه كم رنگ از شعري كه مي‌خوانم


تمام آرزوهايم زماني سبز مي‌گردد
كه تو يك شب بگويي دوستم داري تو مي‌دانم


غروب آخر شعرم پر از آرامش درياست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم


به جان هر چه عاشق توي اين دنياي پر غوغاست
قدم بگذار روي كوچه‌هاي قلب ويرانم


بدون تو شبي تنها و بي فانوس خواهم مرد
دعا كن بعد ديدار تو باشد وقت پايانم

مریم حیدر زاده

ای خامنه‌ای، رهبر دین، جان به فدایت

ای خامنه‌ای رهبر فرزانۀ ایران

خورشید درخشنده بر این ملک دلیران

ای نایب مهدی عجل‌الله تعالی

وی حجت حق، ای پسر حضرت زهرا

مردی و صداقت به کلامت شده جاری

با لطف تو ایران شده سرسبز و بهاری

ای وارث مردانگی و عشق و شجاعت

بازوی توانمند تو بازوی عدالت

در کل جهان با عمل و علم و درایت

افراشته‌ای پرچم اسلام و ولایت

ای رهبر سردار همه خلق مسلمان

نامت که بیاید بشود خصم گریزان

در چهرۀ نورانی تو مهر و محبت

دستان پر از عاطفه‌ات بر سر ملت

در عدل و عمل چون پدرت حیدر کرار

پیروز به هر عبد ود و دشمن کفار

امروز تو مولایی و فرماندۀ لشگر

یاران تو چون یاسر و عمار و ابوذر

امروز جوانان وطن شیر و دلاور

در عرصۀ میدان همگی مالک اشتر

از قدرت ایمان تو دنیا شده مبهوت

تاثیر ندارد سخن آتش و باروت

ای رهبر دین، ما همگی مرد جهادیم

ما غیرت و مردانگی از دست ندادیم

ما ملت قرآن همگی اهل نمازیم

بر دشمن حربی همگی سخت بتازیم

با غدۀ چرکین جهان رو به نبردیم

با خون شهیدان به خدا معجزه کردیم

آنان که همه منکر اسلام و خدایند

حرف دل مردان خدا گوش نمایند

هر لحظه اگر رهبر ما لب بگشاید

لشکر همه از ترک و بلوچ و عرب آید

آن گونه بجنگیم که دشمن نتواند

از صحنۀ جنگیدن ما جان برهاند

ای خامنه‌ای، رهبر دین، جان به فدایت

ای کاش نصیبم بشود ذکر دعایت

پیمان تو با خلق مسلمان چه خوش عهدی است

دست تو به دست قدر حضرت مهدی است

يه عمری با غم عشقت نشستم

يه عمری با غم عشقت نشستم

به تو پیوستم و از خود گسستم

ولیکن سرنوشتم این سه حرف است

تو را دیدم، پرستیدم، شکستم

اشعار و تک بیتهای ناب و عاشقانه


چه کسی می‌داند
که تو در پیلۀ تنهایی خود، تنهایی؟
چه کسی می‌داند
که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟
پیله‌ات را بگشا،
تو به اندازۀ پروانه شدن زیبایی!

niniweblog.com

از صداي گذر آب چنان فهمیدم

تندتر از آب روان، عمر گران می‌گذرد

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نيست

آرزویم این است

آن‌قدر سير بخندي كه ندانی غم چيست

سهراب سپهری


ای داد دوباره کار دل مشکل شد

ای داد دوباره کار دل مشکل شد

نتوان که ز حال دل من غافل شد

عشقی که به چند خون دل حاصل شد

پا مال سبک سران سنگین دل شد

مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد

مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد

که هر یکی به دگرگونه داردم ناشاد

بزرگتر ز هنر در عراق عیبی نیست

ز من مپرس که این نام بر تو چون افتاد؟

هنر نهفته چو عنقا1 بماند ز آن که نماند

کسی که باز شناسد همای2 را از خاد3

تنم گداخت چو موم از عنا4 در این فکرت

که آتش از چه نهادند در دل فولاد؟

چمن چگونه بر آراست قامت عرعر5؟

صبا چگونه بپیراست طرۀ شمشاد؟

دلم چه مایه جگر خورد تا بدانستم

که آدمی ز چه پیدا شد و پری ز چه زاد

ولیک هیچم از این در عراق ثابت نیست

تو خواه در همدان گیر و خواه در بغداد

مرا خود از هنر خویش نیست چندان بهر

خوشا فسانۀ شیرین و قصۀ فرهاد

تمتعی که من از فضل در جهان دیدم

همان جفای پدر بود و سیلی استاد

کمینه مایۀ من شاعری است خود بنگر

که چند گونه کشیدم ز دست او فریاد

به پیش هر که از آن یاد می کنم طرفی

نمیکند پس از آن تا تواند از من یاد

ز شعر جنس غزل خوشتر است و آن هم نیست

بضاعتی که توان ساختن از آن بنیاد

بنای عمر خرابی گرفت چند کنم

ز رنگ و بوی کسان خانۀ هوس آباد؟

مرا از آن چه که شیرین لبی است در کشمیر؟

مرا از آن چه که سیمین بری است در نوشاد6؟

برین بسنده کن از حال مدح هیچ مگوی

که شرح درد دل آن نمیتوانم داد

بهین گلی که از او بشکفد مرا این است

که بنده خوانم خود را و سرو را آزاد

گهی لقب نهم آشفته زنگیی7 را حور

گهی خطاب کنم مست سِفلهای8 را راد

هزار دامن گوهر نثارشان کردم

که هیچکس شَبَهی در کنار من ننهاد

هزار بیت بگفتم که آب از او بچکید

که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد

در این زمانه چو فریاد رس نمیبینم

مرا رسد که رسانم بر آسمان فریاد

اگر عنایت شاهم چو چنگ ننوازد

چو نای حاصل فریاد من شود همه باد

سر ملوک جهان آن که زیبد و هستش

هزار بنده و چاکر چو کیقباد و قباد

خدایگانی که نسبت معانی او

حساب هفت فلک چون یکی است از هفتاد

اَمَل9 ز رغبت او در سخا همی نازد

چو دایگان عروس از حریصی داماد

فلک ز بار بزرگیش عاجز است و سزد

که این ضعیف نهادست و آن قوی والاد

قضا مقر شد کانجا که حکم او بنشست

به پای خدمت و طاعت ببایدش اِستاد

چو حد مَحمِدت10 اینجا رسید وقت دعاست

خداش در همه وقتی معین و حافظ باد

ظهیر فاریابی

پانویس:

1. عنفا: سیمرغ

2. هما: پرنده‌ای با چثۀ درشت از تیرۀ لاشخورها و شبیه شاهین.

3. خاد: زَغَن، پرنده ای است گوشتخوار از دستة بازها اما کوچک تر از باز.

4. عنا: رنج کشیدن؛ سختی دیدن.

5. عرعر: درختی از خانواده عرعریان، اَبروس.

6. توشاد: نام شهری که به کثرت خوبرویان ترک معروف و مشهور است.

7. زنگی: سیاهپوست

8. سفله: پست؛ فرومایه؛ ناکس؛ پست‌فطرت.

9. اَمَل: آرزو، آرمان

10. مِخَمدَت: ستایش، مدح

يارب بر خلق ناتوانم نكني

يارب بر خلق ناتوانم نكني

در بوتۀ صبر، امتحانم نكني

از طعنۀ دشمنان مرا باكي نيست

مستوجب مهر دوستانم نكني

اشعار و تک بیتهای ناب و عاشقانه

ما به جز عشق كه اسباب سر افرازي بود

آزموديم همۀ كار جهان بازي بود

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوق است در جدایی و جور است در نظر

هم جور به، که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست

بازآ که روی در قدمانت بگستریم

ما را سری است با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه، که از خاک کمتریم

ما با تو ایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب

در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب

نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

از دشمنان برند شکایت به دوستان

چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس

آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

سعدی تو کیستی؟ که در این حلقه کمند

چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

سعدی

بدهم تکیه به تو شانه شدن را بلدی؟

بدهم تکیه به تو شانه شدن را بلدی؟
گرمی ثانیهای خانه شدن را بلدی؟
تو که ویرانه کننده است غمت میدانم
خوردن غصّه و ویرانه شدن را بلدی
آنقدر سوخته قلبم که قلم میسوزد
شمع گریان شده، پروانه شدن را بلدی؟
مرغ عشقی شده دل میل پریدن دارد
بال و پر در قدمت لانه شدن را بلدی؟
مینویسم من عاشق فقط از قصّۀ تو
در غزلهای من افسانه شدن را بلدی؟
اشک شبهای سحر سوختهام پیشکشت
تلخی گریۀ مردانه شدن را بلدی؟
هر کسی دیده مرا شاعر "مجنون" خوانده
تو بگو "لیلی" "دیوانه" شدن را بلدی؟
این همه ناز کشیدم بشوم معتکفت
بدهم تکیه به تو، شانه شدن را بلدی؟

دلم براي رفيقان بي ريا تنگ است

در اين زمانه كه شرط حيات نيرنگ است

دلم براي رفيقان بي ريا تنگ است

می‌روی با کبر و با تزویر و با غوغا کجا؟

میروی با کبر و با تزویر و با غوغا کجا؟
گیرم امروزت گذشت از سر، ولی فردا کجا؟

پینه بر پیشانی و نقش دورویی بر جبین
با نخ تسبیح و بر لب لق لق تقوا کجا؟

عمر نوح و صبر ایّوب و غم یوسف گذشت
بستهای دل بر مقام و مال دنیا تا کجا؟

ابر بارانی اسیر دست طوفان میشود
میرود جایی ببارد، بگذرد، امّا کجا؟

گر چه عکس ماه در مرداب و در دریا یکی است
پهنۀ مرداب کوچک کو؟ دل دریا کجا؟

میرسد روزی بپیچد سور اسرافیل حق
میروی با کوله بار حرص این دنیا کجا؟

گاه یک سلسله ویران شده از آتش آه

گاه یک سلسله ویران شده از آتش آه
گاه یک کوه به هم میخورد از یک پر کاه

آه از احساس زلیخا که نفهمید چرا
یوسف از چاه در آمد خودش افتاد به چاه؟


هر چه در سینه نگه داشته باشی از زهد
میرود از کف تو گاه به یک لحظه نگاه

شب ما ابری و بی ماه خدا میداند
برساند چه کسی بوسۀ مرداب به ماه

توبه کن توبه، اگر هر چه گنهکارتری
مستجابالدعوات است دل غرق گناه

نفسم تنگِ تو و تو نفست تنگ کسی

نفسم تنگِ تو و تو نفست تنگ کسی
کاش میشد که ‌در این قصّه به دادم برسی

قسمتم بوده اگر بال و پری عشق تو‌ داد
تا که در عرصۀ سیمرغ بپرّد مگسی

تا زلیخا بشود ملعبۀ دست و ترنج
یوسفی بوده ته چاهی و بانگ جرسی

میرسم یک شب باران زده آخر به خدا
بِکُند بین دل و دشنۀ تو داد رسی

در خودم حبسم و افسوس خدا میداند
بدتر از یک دل وا مانده نمانده قفسی

همه پی در پی پیدا شدن هم نفسی
نفسم تنگ تو و تو نفست تنگ کسی

آسمان می‌بارد امشب های و هویی در هواست

آسمان می‌بارد امشب های و هویی در هواست

گریه باور کن که بر هر درد بی درمان دواست

آن‌قدر دل‌تنگ ماندم بعد او حتی خودم

از خودم یک ریز می‌گیرم سراغش را، کجاست؟

بین عقل و دل نشد یک دفعه حتّی آشتی

عقل می‌گوید که بگذر، دل چه گوید؟ مبتلاست

چشم "لیلی" روشن از قسمت، که شد "ابن سلام"

چشم دنیا روشن از دردی که در تقدیر ماست

وقت رفتن بی‌خیال هر چه بین ما گذشت

آن‌چه بین ما گذشته شاهدش تنها خداست

خون ما از خون "مجنون‌ها" که رنگین‌تر نبود

قسمت یک قلب زخمی، سهم ما از ماجراست

آسمان فهمیده رفتی ساز باران می‌کند

آسمان فهمیده رفتی ساز باران میکند

درد دوری را همیشه گریه آسان میکند

در سراشیب خیالت سنگ فرش دیدهام

بغض قهرآلوده را دعوت به طوفان میکند

یاد آن بی چتر در باران دویدنهای تو

آسمان چشمهایم را پریشان میکند

انتظار چشمهایم در مسیر کوچهها

نا امید از دیدنت لعنت به شیطان میکند

جرات گفتن ندارم حالم اصلا خوب نیست

ترس خشمت گفتنیهایی که طغیان میکند

نقش عاقل را از این دیوانه میخواهی چرا؟

عشق عاشق، عقل را تسلیم نسیان میکند

در به در کی دیدهای با یک بغل شعر سخیف

مثل من شاعر که زیره نذر کرمان میکند؟

زرد و پاییزی و باران خورده میماند به جا

آنکه عشقش را چو من بیهوده پنهان میکند

یوسفم گاهی دوباره یاد کنعان می‌کند

یوسفم گاهی دوباره یاد کنعان می‌کند

با خیالش هر چه کافر را مسلمان می‌کند

حضرت معشوق ما در آینه ظاهر شده

آینه در آینه تبلیغ ایمان می‌کند

در مصاف عاشقی حجت دلیل عقل نیست

آن‌چه را عاجز بماند عقل، دل آن می‌کند

نقش عشقی می‌کشد بر بوم دل تقدیر ما

درد عاشق را فقط با عشق درمان می‌کند

گریه کن گاهی بشوید از دلت زنگار، اشک

آن‌چنان پاکیزه چون با غنچه باران می‌کند

ماه اگر در پشت ابری ماند یک شب شک نکن

خاطر دل‌بسته‌ای را از تو پنهان می‌کند