آسمان فهمیده رفتی ساز باران میکند

درد دوری را همیشه گریه آسان میکند

در سراشیب خیالت سنگ فرش دیدهام

بغض قهرآلوده را دعوت به طوفان میکند

یاد آن بی چتر در باران دویدنهای تو

آسمان چشمهایم را پریشان میکند

انتظار چشمهایم در مسیر کوچهها

نا امید از دیدنت لعنت به شیطان میکند

جرات گفتن ندارم حالم اصلا خوب نیست

ترس خشمت گفتنیهایی که طغیان میکند

نقش عاقل را از این دیوانه میخواهی چرا؟

عشق عاشق، عقل را تسلیم نسیان میکند

در به در کی دیدهای با یک بغل شعر سخیف

مثل من شاعر که زیره نذر کرمان میکند؟

زرد و پاییزی و باران خورده میماند به جا

آنکه عشقش را چو من بیهوده پنهان میکند