چه ملوسی، چه ملنگی، چه قشنگی، چه لوندی

تو که دارندۀ آن خرمن گیسوی بلندی
چه ملوسی، چه ملنگی، چه قشنگی، چه لوندی

دل دیوانه به رخسار تو صد بوسه فشاند
که هویداست از آن دیده، که دیوانه پسندی

به جوانی رسد آن پیر سپید آمده مژگان
اگرش چشم سیاه تو کند وسوسه چندی

تو چه مهری، تو چه ماهی، تو چه میری، تو چه شاهی
تو چه نازی، تو چه نوشی، تو چه شهدی، تو چه قندی

به تراش خوش آن شانه و آن گردن زیبا
چه غزالی تو که رامت نکند تاب کمندی

تن پاکیزه­تر از نرگس شاداب تو نازم
که بدان قامت پر غنچه، در آغوش پرندی

نه شگفت است گر از بوسۀ سوزان تو میرم
که بود بر در کندوی عسل، بیم گزندی

دل من پرتو لبخند بلورین تو خواهد
که ملول است ز گستاخی هر بیهده خندی

خنک آن لحظه که از بستر خوابت بربایم
تو به پشت من و، من پیش تو بر پشت سمندی

گل آغوش فریدون شو و جانش به لب آور
تو که از بوسه نوازشگر دل­های نژندی

فریدون توللی، مجموعه شعر شگرف، وسوسه

گفته بودي که چرا محو تماشاي مني؟

گفته بودي که چرا محو تماشاي مني؟

آن چنان مات که يک دم مژه برهم نزني!

مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود

ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدني

فریدون مشیری

دل خوش به خنده های من خیره سر نباش

دل خوش به خنده های من خیره سر نباش

دیوانه ها به لطف خدا غالبا خوشند

حسین زحمتکش

تهمت نالایقی بر ما زدی باشد قبول

تهمت نالایقی بر ما زدی باشد قبول

در پی لایق برو ما هم تماشایش کنیم

فال حافظ زدنت از پی دل تنگی کیست؟

فال حافظ زدنت از پی دل تنگی کیست؟

من که هر لحظه به یاد تو و دل تنگ توام

آن قدر دير آمدي تا عاقبت پاييز شد

آن قدر دير آمدي تا عاقبت پاييز شد

کاسه ي صبرم از اين دير آمدن لبريز شد

تير ديوانه شد و مرداد هم از شهر رفت

از غمت شهريورِ بيچاره حلق آويز شد

مهر با بي مهري و نامهرباني مي رسد

مهرباني در نبودت اندک و ناچيز شد

بي تو يک پاييز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟

بي تو حتّي فکر باران هم خيال انگيز شد

کاش مي شد رفت و گم شد در دل پاييز سرد

بوي باران را تنفّس کرد و عطر آميز شد

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟

آن قدر دير آمدي تا عاقبت پاييز شد

فرهاد شريفي

تار زلفت را جدا مشاطه گر از شانه کرد

تار زلفت را جدا مشاطه گر از شانه کرد

دست آن مشاطه را باید جدا از شانه کرد

شاعر؟؟؟

ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را

ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را

باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را

گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم

دیدمش و از یاد بردم گفته های خویش را

مهدی اخوان ثالث

حال من مثل کویری است که از لکه ی ابر

همچو کوهی که درونش نم دریا دارد
در دلم درد زیاد است ولی جا دارد

اشک دارد به تن هر مژه ام می لغزد
پلک بر هم بزنم، سیل تماشا دارد

سرخیِ چشم من از عادت بی خوابی نیست
خصلت وقت غروب است که صحرا دارد

حال من مثل کویری است که از لکه ی ابر
جرعه ای آب، و یا قطره تمنا دارد

زندگی دایره ای بود در ابعاد زمین
خوب چرخید که ما را به امان وا دارد

نکند گریه کنم تر بشود چشمانم
خیسی صورت یک مرد چه معنا دارد؟

شاعر؟؟؟

پیکار حسود، با من امروزی نیست

داریم دلی صاف تر از سینه صبح

در پاکی و روشنی چو آیینه صبح

پیکار حسود، با من امروزی نیست

خفاش بود دشمن دیرینه صبح

رهی معیری

صوت مرغان لب تالاب می چسبد به من

صوت مرغان لب تالاب می چسبد به من
عطرِ جان بخش گل مرداب می چسبد به من


در کنارت با جسارت گفتن از راز دل و
راه رفتن در شب مهتاب می چسبد به من


بر لب دریا ز لب هایت لبالب ساغر و
میگساری با شراب ناب می چسبد به من


از عطش لبریز بودن، بی قرار بی قرار
بوسه بازی با لب بی تاب می چسبد به من


غرق رؤیای محال با تو بودن خفتن و
دیدنت حتّی میان خواب می چسبد به من

شاعر؟؟؟

کاش بارانی ببارد قلب‌ها را تر کند

کاش بارانی ببارد قلب‌ها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما، صدا را تر کند

قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه‌ها
رشته رشته مویرگ‌های هوا را تر کند

بشکند در هم طلسم کهنۀ این باغ را
شاخه‌های خشک و بی بار دعا را تر کند

مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه‌ها تا ناکجا را تر کند

چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده‌ها
شاید این باران - که می بارد - شما را تر کند

جلیل صفربیگی

سراغ چشم ترم را چرا نمی‌گیری؟

میان دست من و تو هزار فرسنگ است

غریب مانده دلم بی وفا! دلم تنگ است

سراغ چشم ترم را چرا نمی‌گیری؟

مگر جنس دل نازک تو از سنگ است؟

هر زمان بی کس شدی تنها شدی یادم بکن

هر زمان بی کس شدی تنها شدی یادم بکن
هر زمان هم‌خانه با غم‌ها شدی یادم بکن

روشنی‌هایت که هیچ اما اگر روزی عزیز
خسته از تاریکی و شب‌ها شدی یادم بکن

من که امشب می‌روم فردا دگر پیشت نِیَم
گر شبی در حسرت فردا شدی یادم بکن

مانده در گوشم که گفتی کل دنیایت شدم!
هر زمان بیزار از این دنیا شدی یادم بکن

پیش او حالا نشستی گر زمانی همچو من
گفت عزیز دل عجب زیبا شدی یادم بکن

بوسه‌هایم رفته طعمش از لبت اما اگر
بوسه‌ای زد، مستِ از لب‌ها شدی یادم بکن

مرده‌ام از دوریت حالا به خاکم خفته‌ام
گر تو روزی عابر اینجا شدی یادم بکن

قصد دارم دل به چشمانت ببازم حاضری؟

قصد دارم دل به چشمانت ببازم حاضری؟
کعبه‌ام را دور چشمانت بسازم حاضری؟

دوست دارم با تو معراجی کنم در آسمان
بستری در کهکشان‌ها من بسازم حاضری؟

یک شبی مجنون نمازش را شکست

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچۀ لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده‌ای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده‌ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده‌ای؟

جام لیلا را به دستم داده‌ای
و اندرین بازی شکستم داده‌ای؟

نشتر عشقش به جانم می‌زنی
دردم از لیلاست آنم می‌زنی؟

خسته‌ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم، تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو، من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سال‌ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارۀ صحرا، نشد!
گفتم عاقل می‌شوی، اما نشد!

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می‌زنی
در حریم خانه‌ام در می‌زنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشتۀ در راهت کنم

حضرت عشق بفرما که دلم خانۀ توست

حضرت عشق بفرما که دلم خانۀ توست

سر عقل آمده هر بنده که دیوانۀ توست

در این سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند

در این سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند

به دشت پُر ملال ما، پرنده پَر نمی‌زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بَر نمی‌کند

کسی به کوچه سار شب، در سحر نمی‌زند

نشسته‌ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ! کز شبی چنین، سپیده سر نمی‌زند

گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا، به رهگذر نمی‌زند

دل خراب من دگر، خراب‌تر نمی‌شود

که خنجر غمت از این، خراب‌تر نمی‌زند

آن چوب ناخلف که تبر شد ز ما نبود

آن چوب ناخلف که تبر شد ز ما نبود

ما را زمانه گر شکند ساز می‌شویم

عشق او ما را گرفت از چنگ دیگر دلبران

عشق او ما را گرفت از چنگ دیگر دلبران

تن برون بردیم از این میدان، ولی جان باختیم