من از دوست دو پهلو در عذابم

دلم از دست دشمن نیست شاکی

من از دوست دو پهلو در عذابم

تو مال منی و من گدایت شده‌ام

‌‌تو مال منی و من گدایت شدهام

دلتنگ شنیدن صدایت شدهام

تو رفتهای و هنوز من خوبم، شُکر

چیزی نشده، فقط فدایت شدهام

از بهر وصال ماه از شب مگریز

یاری خواهی ز یار، با یار بساز

سودت سوداست با خریدار بساز

از بهر وصال ماه از شب مگریز

وز بهر گل و گلاب با خار بساز


مولانا

در وادی محبت مجنون اسیر لیلی است

در وادی محبت مجنون اسیر لیلی است

هر چند از دو عالم آزاد رفته باشد

فیض کاشانی

خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان

خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان

باید از جان گذرد هر که شود عاشقشان

روز اول که سرشتند به گِل پیکرشان

سنگی اندر گِلشان بود همان شد دلشان

چه شده؟ ای دل دیوانه هوایش کردی؟

چه شده؟ ای دل دیوانه هوایش کردی؟

با دو چشمان پر از اشک صدایش کردی؟

گفته بودم که دلش معدن بی معرفتی است

تو نشستی و دلت خوش به وفایش کردی؟

ای دوست به جز عشق تو در سر هوسی نیست

ای دوست به جز عشق تو در سر هوسی نیست

جز نقش تو بر صفحۀ دل نقش کسی نیست

مطالب ارسالی دوستان

راه گم کرده و با روی چو ماه آمدهای

مگر ای شاهد گمراه به راه آمدهای؟

باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه

گر به پرسیدن این بخت سیاه آمدهای

کشتۀ چاه غمت را نفسی هست هنوز

حذر ای آینه در معرض آه آمدهای

از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا

خاک پای تو شوم کاین همه راه آمدهای

چه کنی با من و با کلبۀ درویشی من؟

تو که مهمان سراپردۀ شاه آمدهای

میتپد دل به برم با همۀ شیر دلی

که چو آهوی حرم شیر نگاه آمدهای

آسمان را ز سر افتاده کلاه خورشید

به سلام تو که خورشید کلاه آمدهای

شهریارا حرم عشق مبارک بادت

که در این سایۀ دولت به پناه آمدهای

استاد شهریار

این شعر را بلاگر عزیز صاحب وبلاگ مخاطب قلبم دوستت دارم برایم ارسال کرده اند.

از ایشان و سایر خوانندگان تشکر می کنم

من تو را چون عشق در سر کرده‌ام

من تو را چون عشق در سر کرده‌ام

من تو را چون شعر از برکرده‌ام

من گل یاد تو را هم‌چون خزان

درخیال خویش پرپرکرده‌ام

بی وفایی کردی و عاقل شدی !

من به عشق شومت عادت کرده‌ام

عشق ورزیدن به تو درد است، درد

من ز درد خویش هجرت کرده‌ام


کاش می‌شد عشق را تفسیر کرد

کاش می‌شد عشق را تفسیر کرد

دست و پای عشق را زنجیر کرد

کاش معشوقه ز عاشق طلب جان می‌‌‌کرد

کاش معشوقه ز عاشق طلب جان می‌‌‌کرد

تا که هر بی سر و پایی نشود یار کسی

گل خوشبوی باغ حسن و چون مه پاره‌ هستی تو

فدای بوسه و آن لب، فدای تار مژگانت

فدای گونه‌های سرخ و آن خال زنخدانت

گل خوشبوی باغ حسن و چون مه پاره‌ هستی تو

دل من شد به زنجیر از خم زلف پریشانت

از پریشان گویی های خودم

تا غمت پیش نیاید، غم مردم نخوری

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست

تا غمت پیش نیاید، غم مردم نخوری

کاش قلبم درد پنهانی نداشت

کاش قلبم درد پنهانی نداشت

چهره‌ام هرگز پریشانی نداشت

کاش برگ آخر تقویم عشق

یادی از یک روز بارانی نداشت

کاش می‌شد راه سخت عشق را

بی‌خطر پیمود و قربانی نداشت

دل تو کی ز حالم با خبر بی؟

دل تو کی ز حالم با خبر بی؟

کجا رحمت به این خونین جگر بی؟

تو که خونین جگر هرگز نبودی

کی از خونین جگرها با خبر بی؟

باباطاهر

خاطرت هست که بر خامی من خندیدی؟

آفتابی شدی ای عشق! صفای قدمت

ولی از حادثه‌ای تلخ خبر می‌دهمت

خاطرت هست که بر خامی من خندیدی؟

خامم اما نه چنان باز که باور کنمت

در دیار تو نتابد آسمان هرگز سهیل

این بیت شعر را دوست عزیز و استاد گرامی جناب مهدی سیدی برایم ارسال کردند.

از ایشان و بقیه دوستانی که زحمت مطالعه این وبلاگ را می کشند صمیمانه تشکر می کنم.

در دیار تو نتابد آسمان هرگز سهیل

گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن

سنائی

عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل

عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو‌ ای عشق همان پرسش بی زیرایی

قیصر امین پور

ز باغ خاطرم هرگز نخواهی رفت

ز باغ خاطرم هرگز نخواهی رفت

و من هرگز نخواهم برد از خاطر

نگاه مهربانت را

به گلهایی که میرویند و میخشکند

به دلهایی که میآیند و میسوزند

محبت از نهاد سینهام بیرون نخواهد شد

و مرغ دل همیشه نغمه پرداز تو خواهد بود

و گلهای اقاقی گلستان خیالم

خیالت را به سر دارند

و پیچکهای یادم

به دیوار محبتهای دیرین تو میپیچد

هنوز آوای تو در گوش جانم سخت میپیچد

نگاه آشنایت در نگاهم گرم میخندد

و قلب من همیشه خوشه چین خاطرات شاد

دیرین تو خواهد بود . . .

ای دوست! دلت همیشه زندان من است

ای دوست! دلت همیشه زندان من است

آتش کدۀ عشق تو از آن من است

آن روز که لحظۀ وداع من و توست

آن شوم‌ترین لحظۀ پایان من است