ای دل، هنوز آن سنگدل با ما نمیگوید سخن
آخر تو هم ما را بِهِل یک دم به حال خویشتن
ماها! پری رویا! سخن با ما نمیگویی چرا؟
آخر من از دیوانگی با ماه میگویم سخن
من مهر تو پروردم و تو کین من، تا چون کند
نامهربانیهای تو با مهربانیهای من
این تلخ کامیهای من، وان ترش روییهای تو
با شور بختان شفقتی، ای شاهد شیرین دهن
پیمانۀ مستان تو را بشکست پیمانِ درست
هشیار باش و بشکن این پیمانۀ پیمان شکن
دانی که آن پیر کهن با نوجوانانش چه گفت؟
"بخت جوان، بخت جوان، یار کهن، یار کهن"
در جان فروشی منت، دانم که جای حرف نیست
باری! گران جانی مکن، جان میخری، حرفی بزن
بازم به گلگشت چمن آخر چه میخواند بهار؟
بی گلعذار خویش من، دیگر چه میخواهم چمن؟
تا یاد روی و موی تو، بازم به جان تازد، صبا
گلبرگ را سازد قرین، با یاسمن یا با سمن
سر مینهم در کوه زان، داغی که افروزد به دل
هر گه که لاله پا نهد، در دامن دشت و دمن
یک آسمان انجم ز چشم، از دوری ماه رخت
آرم چو آرد آسمان، از ماه و انجم، انجمن
یاد وطن از دل مرا، بیرون نخواهد شد، ولی
آوارۀ کوی بتان، مشکل کند یاد وطن
از هجر یوسف سالها، بگذشت و برخیزد هنوز
افغان این پیر حزین، شبها از این بیت حَزَن
تا خامۀ عفوم کشد، بر دفتر عُصیان خدا
خواهم که حسرت نامۀ، هجرت نویسم بر کفن
سنگین دلانند ای عجب، کو شهریارا آتشی
تا دل گذاری سنگ را، از سوز و ساز خویشتن؟
شهریار
+ نوشته شده در دوشنبه شانزدهم آبان ۱۴۰۱ ساعت 21:53 توسط ستاره سهيل
|