غزل گم می‌شود در ازدحام کوچه‌ها این‌جا

غزل گم می‌شود در ازدحام کوچه‌ها این‌جا

نمی‌آید به جز از ناله‌های ما صدا این‌جا

نفس بغضی شده در تنگ‌نای سینه پیچیده

در این طوفان دل‌تنگی نمی‌ماند هوا این‌جا

سزای عاشقی کردن فقط دشنام و نیرنگ است

که در ارزانی دل‌ها نمی‌ارزد وفا این‌جا

زمستان آمده بعد از، زمستان سخت و سنگین‌تر

بهاری نیست در تقویم خاک آلود ما این‌جا

چه گل‌هایی که پرپر شد به دست بادها امّا

غریبی می‌کند با نالۀ گل‌ها خدا این‌جا

بیا بگشای در از روزنی خورشید پیدا نیست

و در تاریکی ممتد نمی‌گیرد دعا این‌جا

تو که رفتی به خدا از همه وحشت کردم

تو که رفتی به خدا از همه وحشت کردم
آن همه خاطره را طعمۀ حسرت کردم

آمدم پشت سرت با غزلی تازه ولی
تو نبودی و من احساس خیانت کردم

با دل سادۀ خوش باورم این بار فقط
از تو و نفرت این فاصله صحبت کردم

بعد تو حوصله همراه دلم رفت به باد
با خودم با در و با پنجره خلوت کردم

تو که رفتی گذر ثانیهها کشت مرا
به غم و غربت هر ثانیه لعنت کردم

آمدم پشت سرت شعر بخوانم بروم
هر کجا میشد و هر قدر که فرصت کردم

هی غزل گفتم و هی گفتم و آزار شدم
به همین بغض به دل ماندهام عادت کردم

قول دادم که نگویم غزل این دفعه ولی
باز گفتم غزل و . . . نیّت قربت کردم

نردبان آسمان است این کلام

نردبان آسمان است این کلام

هر که زین بر می‌رود آید به بام

نی به بام چرخ، کو اخضر بُوَد

بل به بامی کز فلک برتر بُوَد

مولوی

عقل می‌خندد به استدلال ما از عاشقی

گفتم آرامش ندارم بی وفا از عاشقی

گفت می‌خواهی مگر غیر بلا از عاشقی

پای دل آمد وسط از عافیت حرفی نزن

عقل می‌خندد به استدلال ما از عاشقی

سیب یا گندم چه فرقی می‌کند نامش چه بود

داد با آن قسمت ما را خدا از عاشقی

دیده گریان سایه لرزان سینه مالامال درد

می‌کِشد نازک دل عاشق چه‌ها از عاشقی

کاش می‌شد تا خدا روز قیامت می‌نوشت

سهم انسان بودن ما را جدا از عاشقی

من که دل دادم ولی گویا تو سر می‌خواستی

من که دل دادم ولی گویا تو سر می‌خواستی
از من شاعر فقط چشمان تر می‌خواستی

سرو خودرو بودم و در آرزوی باغبان
باغبان گفتی شدی امّا تبر می‌خواستی

من مسلمان می‌شدم با چشم‌هایت، بس نبود
از من کافر چرا شقّ‌القمر می‌خواستی

گفته بودم تا ابد پیش تو می‌مانم ولی
عابری بی سرزمین، یک رهگذر می‌خواستی

این‌که می‌گفتی تو هم عاشق شدی چون من، قبول!
ماه شب بودم ولی من را سحر می‌خواستی

موج و دریاییم ما، باور بکن جز من نبود
عاشقی دیوانه‌تر حتّی اگر می‌خواستی

گفته بودی شرط اوّل بین ما دل دادن است
من که دل دادم ولی گویا تو سر می‌خواستی

شاعر؟؟

زبان در دهان، ای خردمند چیست؟

زبان در دهان، ای خردمند چیست؟
کلید درِ گنجِ صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهر فروش است یا پیله‌ور؟

سعدی

موج طوفان بود و دل تنهای تنها مانده بود

موج طوفان بود و دل تنهای تنها مانده بود
کشتی بی ناخدا در دام دریا مانده بود

شهر در تسخیر فرعون و فریب ساحران
بی عصا در شطّ نیل این بار موسی مانده بود

بر سر سبز صنوبرهای این شهر غریب
سایه‌های سرد و سنگین تبرها مانده بود

دست‌ها در جست و جوی لات و عُزّی و هُبَل
از خدای آشنا یک سایه بر جا مانده بود

سوختیم از عشق و می‌سوزیم از این سرنوشت
بعد از آن گرمای سوزان، سوز سرما مانده بود

هان! کجا هستی؟ کجا رفتی؟ کجا ماندی؟ بگو:
آن که تا آخر در این ویرانه با ما مانده بود

یوسف پیغمبری اینجا عزیز ماست که
دکمۀ پیراهنش دست زلیخا مانده بود

شاعر؟؟؟

پانویس:

لات، عُزّی و هُبَل: از بت های زمان جاهلیت

عشق می‌میرد اگر درد به درمان برسد

عشق می‌میرد اگر درد به درمان برسد
عقل می‌پوسد اگر عشق به ایمان برسد

حکم تکفیر نده چشم حسودان نگذاشت
به در مسجد تو، تازه مسلمان برسد

باز هم لحن تو سرد است دلم می‌لرزد
نکند فصل رسیدن، به زمستان برسد

صبر کن آن‌چه که کِشتیم به گُل بنشیند
نکند وقت درو بارش باران برسد

باغ ما تازه شکفته است خدایا نکند
تا شکوفه است در این باغچه طوفان برسد

نکند بابت نفرین کسی قصّۀ ما
تا به آخر نرسیده است به پایان برسد

عاشقت هستم و دردی که به جان می‌خَرَمَش
عشق می‌میرد اگر درد به درمان برسد

شاعر؟؟

ارگ بم بودم و تو زلزله برپا کردی

ارگ بم بودم و تو زلزله برپا کردی
بعد آوار نشستی و تماشا کردی

با بخارا به خدا لشگر چنگیز نکرد
با دل سادۀ من آن‌چه تو تنها کردی

قدر تقدیر تو را غیر زلیخا نشناخت
یوسفی بود ته چاه که پیدا کردی

کافری را که به یک غمزه مسلمان می‌شد
از خدا راندی و تسلیم کلیسا کردی

نعمتی را که خدا مفت به دست تو سپرد
از رقیبان کمین کرده تمنّا کردی

آمدی کَندی و بردی و نفهمید کسی
ارگ بم بودم و تو زلزله برپا کردی

شاعر؟؟

ماها! پری رویا! سخن با ما نمی‌گویی چرا؟

ای دل، هنوز آن سنگ‌دل با ما نمی‌گوید سخن

آخر تو هم ما را بِهِل یک دم به حال خویشتن

ماها! پری رویا! سخن با ما نمی‌گویی چرا؟

آخر من از دیوانگی با ماه می‌گویم سخن

من مهر تو پروردم و تو کین من، تا چون کند

نامهربانی‌های تو با مهربانی‌های من

این تلخ کامی‌های من، وان ترش رویی‌های تو

با شور بختان شفقتی، ای شاهد شیرین دهن

پیمانۀ مستان تو را بشکست پیمانِ درست

هشیار باش و بشکن این پیمانۀ پیمان شکن

دانی که آن پیر کهن با نوجوانانش چه گفت؟

"بخت جوان، بخت جوان، یار کهن، یار کهن"

در جان فروشی منت، دانم که جای حرف نیست

باری! گران جانی مکن، جان می‌خری، حرفی بزن

بازم به گلگشت چمن آخر چه می‌خواند بهار؟

بی گلعذار خویش من، دیگر چه می‌خواهم چمن؟

تا یاد روی و موی تو، بازم به جان تازد، صبا

گلبرگ را سازد قرین، با یاسمن یا با سمن

سر می‌نهم در کوه زان، داغی که افروزد به دل

هر گه که لاله پا نهد، در دامن دشت و دمن

یک آسمان انجم ز چشم، از دوری ماه رخت

آرم چو آرد آسمان، از ماه و انجم، انجمن

یاد وطن از دل مرا، بیرون نخواهد شد، ولی

آوارۀ کوی بتان، مشکل کند یاد وطن

از هجر یوسف سال‌ها، بگذشت و برخیزد هنوز

افغان این پیر حزین، شب‌ها از این بیت حَزَن

تا خامۀ عفوم کشد، بر دفتر عُصیان خدا

خواهم که حسرت نامۀ، هجرت نویسم بر کفن

سنگین دلانند ای عجب، کو شهریارا آتشی

تا دل گذاری سنگ را، از سوز و ساز خویشتن؟

شهریار

ترسم این است نیایی نفسم تنگ شود

ترسم این است نیایی نفسم تنگ شود

نقش رویایی تو، هی کم و کم رنگ شود

ثانیه گُم بشود عقربه‌ها گیج شوند

دل خوش باورم آواره و دل‌تنگ شود

ترسم این است از این خانه دلت قهر کند

قصّه‌ها کَم بشود فاصله فرسنگ شود

نکند بوسه بمیرد خبرش گم بشود

دل شکستن نکند مایۀ فرهنگ شود

نکند فاحشگی معنی لبخند دهد

بوسه‌ای گُل بدهد ترجمه‌اش ننگ شود

نکند شاخۀ لرزان بشود شانۀ من

هق هق گریۀ بند آمده آهنگ شود

تلخی قهوۀ لب های تو زجرم بدهد

لب بچیند دل و با گریه هماهنگ شود

وای اگر در دل مرداد زمستان بشود

قلب بی عاطفه‌ات یک سره از سنگ شود

سینه را آه! دل سنگ تو آزار دهد

وای اگر سادگیم . . . مایۀ نیرنگ شود

شاعر؟؟؟

تا مرد (فرد) سخن نگفته باشد

تا مرد (فرد) سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
هر بیشه گمان مبر که خالی است
باشد که پلنگ خفته باشد

سعدی

تو را تا بی نهایت، بی نهایت دوست دارم

تو را در قلب شعرم می‌گذارم

به نام عشق آن را می‌نگارم

تمام حرف من در شعر این بود

تو را تا بی نهایت دوست دارم

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

برای دیدن رویت نگارم

تمام لحظه‌ها را می‌شمارم

که از چشمان بی‌تابم بخوانی:

تو را تا بی نهایت دوست دارم

از نگاهت خوانده‌ام دیگر دلت درگیر نیست

از نگاهت خوانده‌ام دیگر دلت درگیر نیست
حالتت گویاست می‌فهمم جز این تعبیر نیست

هر چه می‌خواهی بکن تصمیم من تصمیم توست
اشک‌هایم را نبین، با نیت تاثیر نیست

خوب می‌دانم که راهی نیست غیر از رفتنت
احتیاجی به هزار و یک زبان تفسیر نیست

سوز پاییز است و برگی تو، به وقت برگ ریز
گر چه می‌خواهم بمانی خوبِ من! تقدیر نیست

رفتنت خیر است باور می‌کنم، حرفی نزن
آه من با این‌که سوزان است دامن‌گیر نیست

پشت پایت آب می‌ریزم که برگردی ولی
عاشق دیوانۀ خود کرده را تدبیر نیست

علی نیاکوئی لنگرودی

ای زبان! هم گنج بی‌پایان تویی

ای زبان! هم گنج بی‌پایان تویی
ای زبان! هم رنج بی‌درمان تویی
هم صفیر و خدعۀ مرغان تویی
هم انیس وحشت هجران تویی

مولوی

پانویس:

صفیر: بانگ و فریاد مرغان

اخم بر چهره منه کاین دل من می‌گیرد

اخم بر چهره منه کاین دل من می‌گیرد

خنده بر لب چو زنی غصه و غم می‌میرد

هر چه کنی بکن، مکن، ترک من ای نگار من!

هر چه کنی بکن، مکن، ترک من ای نگار من!

هر چه بری ببر، مبر، سنگدلی به کار من

هر چه نهی بنه، منه، پرده به روی چون قمر

هر چه دری بدر، مدر، پردۀ اعتبار من

هر چه کِشی بِکِش، مَکِش باده به بزم مدعی

هر چه خوری بخور، مخور، خون من ای نگار من!

هر چه دهی بده، مده، زلف به باد ای صنم!

هر چه هِلی بِهِل، مَهِل پای به رهگذار من

هر چه کُشی بِکُش، مَکُش، صید حرم که نیست خوش

هر چه شوی بشو، مشو، تشنه به خون زار من

هر چه بُری بُبُر، مَبُر، رشتۀ الفت مرا

هر چه کنی بکن، مکن، خانۀ اختیار من

هر چه روی برو، مرو، راه خلاف دوستی

هر چه زنی بزن، مزن، طعنه به روزگار من

شوریده شیرازی

چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوق است در جدایی و جور است در نظر

هم جور به، که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست

بازآ که روی در قدمانت بگستریم

ما را سری است با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب

در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب

نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

از دشمنان برند شکایت به دوستان

چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس

آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

سعدی تو کیستی که در این حلقۀ کمند

چندان فتاده‌ای که ما صید لاغریم

نبری گمان که دیگر، ز دلم برفته باشی

نبری گمان که دیگر، ز دلم برفته باشی

تو عزیز دل مایی، هر کجا نشسته باشی

با توام ای دشت بی پایان، سوار ما چه شد؟

با توام ای دشت بی پایان، سوار ما چه شد؟

یکه تاز جاده‌های انتظار ما چه شد؟

آشنای "لا فتی الا علی" این‌جا کجاست؟

صاحب "لا سیف الا ذوالفقار" ما چه شد؟

چارده قرن است، چل منزل عطش پیموده‌ایم

التیام زخم‌های بی شمار ما چه شد؟

چشم یوسف انتظاران را کسی بینا نکرد

روشنای دیده‌ي امیدوار ما چه شد؟

ذوالجناحا! عصر ما چون عصر عاشورا مباد

دشت را گشتی بزن، بنگر سوار ما چه شد؟

باز ای "موعود"، بی تو جمعه‌ای دیگر گذشت

کُشت ما را بی قراری!، پس قرار ما چه شد؟

می‌نشینیم تا ظهور سرخِ مردی سبز پوش

آن زمان دیگر نمی‌پرسیم بهار ما چه شد؟