آن قدر دير آمدي تا عاقبت پاييز شد

کاسه ي صبرم از اين دير آمدن لبريز شد

تير ديوانه شد و مرداد هم از شهر رفت

از غمت شهريورِ بيچاره حلق آويز شد

مهر با بي مهري و نامهرباني مي رسد

مهرباني در نبودت اندک و ناچيز شد

بي تو يک پاييز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟

بي تو حتّي فکر باران هم خيال انگيز شد

کاش مي شد رفت و گم شد در دل پاييز سرد

بوي باران را تنفّس کرد و عطر آميز شد

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟

آن قدر دير آمدي تا عاقبت پاييز شد

فرهاد شريفي