فرشته‌ای با ماه دف می‌زند و هفتاد و دو عاشق سر مست از عطر حضور ، پایکوبی می‌کنند. چشم‌ها غرق در شعف و شادیند. هر کس دیگری را در آغوش می‌گیرد و تبریک می‌گوید:

- فردا تو زودتر گل باران می‌شوی یا من؟

- تو دوست داری نخل بی سر باشی یا گلستانی از گل؟

- آرزو دارم لحظه‌ی آخر ، سرم بر زانوی امام علیه‌السلام باشد و او غبار از چهره‌ام برگیرد!

در گوشه‌ای اما ستاره‌ای نگران سوسو می‌زد. کبوتری سر در زیر بال‌ها پنهان کرده و آرام آرام اشک می‌ریزد. نهال نخلی چشم در چشم باغبان دوخته و با حسرت آه می‌کشد.

خون عشق در رگ‌های جوانش به جوش می‌آید و از جا بلند می‌شود. چند قدم به جلو می‌رود. می‌ایستد و مکث می‌کند. یک گام به عقب بر می‌دارد. صدای قلبش ، فرشتگان را به هیجان می‌آورد.

برای صدمین بار واژه‌های این جمله‌ی آتشین را مرور می‌کند: «فردا همه‌ی شما به شهادت می‌رسید.»

ضربان قلبش تندتر می‌شود. با خودش زمزمه می‌کند:‌ یعنی من هم . . .؟

عمویش همچون آینه‌ای تمام قد ، در کنار خیمه‌ای به وسعت آسمان ایستاده است. باز هم چند قدم بر می‌دارد و می‌ایستد. حالا دیگر رو به روی آینه ایستاده است اما خود را نمی‌بیند. هر چه هست جمال بی مثال عموی مهربان است.

بغضی شگفت به گلوی نازکش چنگ می‌اندازد. نفسی عمیق می‌کشد و بریده بریده  به عمویش می‌گوید: آیا . . . من هم . . . به شهادت می‌رسم؟

آسمان مکث می‌کند. دیگر هیچ ستاره‌ای پلک نمی‌زند. عمویش لبخند می‌زند: مرگ در چشم تو چگونه است؟

انگار که منتظر این سوال باشد. با همه‌ی سلول‌های تنش می‌خروشد: به خدا! شیرین‌تر از عسل!

عمویش او را به آغوش می‌کشد و غرق بوسه‌اش می‌کند و در گوشش چیزی می‌گوید.
لبخندی در چهره‌ی قاسم طلوع می‌کند. هنوز هم فرشته‌ای دف می‌زند و عاشقان پایکوبی می‌کنند.

عبدالرحیم سعیدی راد


+ + + + + + +

اى عمو فتح نمایان کردم

دشمنان را همه حیران کردم

اى عمو در بر تو گویم فاش

آمدم تا که بگیرم پاداش

تن بى‌تاب مرا تاب بده

مزد پیروزى من ، آب بده

تو که جاى پدر من بودى

تو که چون تاج سر من بودى

بشتاب و تن من پیدا کن

حکم سربازى من امضا کن

باغبانا سوى میدان رو کن

گل پرپر شده‌ات را بو کن

بین چگونه به تو قربان شده‏‌ام

پایمال سم اسبان شده‌ام

اى گل پرپر به دست کیستى؟

بوى تو مى‏آید و خود نیستى

گشته از زخم فزون ، بانگ تو کم

یا عسل چسبانده لب‌هایت بهم؟

من نگویم با عمو کن گفتگو

لب گشا یک بار و یک عمّو بگو

علی انسانی