با شخصي که در حال عبور از رو به رو بود برخورد کردم.

اووه! معذرت می‌خوام. من هم معذرت می‌خوام.

دقت نکردم. ما خیلی مؤدب بودیم. من و اون غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می‌کنیم؟!

کمی بعد از آن روز ، در یک غروب غمگین مشغول پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد. اما همین که برگشتم به او خوردم و تقریبا به زمين انداختمش. ولی بدون کمترین توجهی با اخم به او گفتم: "اه! ازسر راه برو کنار."

قلب کوچکش شکست و رفت! اصلا نفهمیدم که چقدر تند باهاش حرف زدم.
آن شب توی رختخوابم قبل از خواب صدای آرام خدا را شنيدم كه در درونم مي‌گفت:
- وقتی با یک غریبه برخورد می‌کنی ، سعي داري آداب را در حد معمول رعایت ‌کنی. اما با بچه‌ای که دوستش داری بد رفتار می‌کنی !
- برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در ، چند گل پیدا خواهي‌‌کرد.
- آنها گل‌هایی هستند که او برایت آورده بود. خودش آنها را چیده بود. صورتی و زرد و آبی.
- او تنها به این خاطر آرام ایستاده بود که غافل‌گيرت کنه.
- تو هرگز اشک‌هایی که چشم‌های کوچکشو پر کرده بود ندیدی.
در این لحظه بود که احساس حقارت کردم و بی امان اشک‌هایم سرازیر شدند.
آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم. بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم از رفتاری که امروز باهات داشتم واقعاً متاسفم. نمی‌بایست اون جور سرت داد می‌کشیدم.
دخترم گفت: اشکالی نداره مامان! چون من به هر حال دوستت دارم مامان!
من هم دوستت دارم دخترم.
و گل‌ها رو هم دوست دارم.
مخصوصا آبیه رو.
کوچولوی من ادامه داد: اونا رو کنار درخت پیدا کردم. ورشون داشتم. چون مثل تو خوشگل هستن. می‌دونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو.
آیا می‌دانید اگر فردا بمیرید ، شرکت یا موسسه‌ای که در آن کار می‌کنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشین جدیدی می‌آورد؟
اما خانواده‌ای که به جا می‌گذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد؟
به این فکر کنید که ما خود را عجیب وقف کار می‌کنیم و به خانواده‌ي خودمان آن طور که باید اهمیت نمی‌دهیم!
چه سرمایه گذاری ناعاقلانه‌ای !
این طور فکر نمی‌کنید؟!
به راستی کلمه‌ي "خانواده" یعنی چه؟!