دختري نابينای مادر زاد به دنیا آمده بود.

او از خودش تنفر داشت.

از تمام دنيا هم تنفر داشت.

دز این دنیای لایتناهی فقط يک نفر را دوست داشت.

دلداده‌اش را . . .

او با وی چنين گفته بود:

" اگر روزي قادر به ديدن باشم ،

حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم ،

عروس حجله‌گاه تو خواهم شد."

* * * * * *

و چنين شد . . .

آمد آن روزي که يک نفر پيدا شد.

کسی که حاضر شود چشم‌هاي خودش را به دختر نابينا بدهد.

و دختر آسمان را ديد . . .

و زمين را . . .

رودخانه‌ها . . .

و درخت‌ها را . . .

آدميان . . .

و پرنده‌ها را . . .

و نفرت از روانش رخت بر بست.

* * * * * *
چند روز بعد دلداده به ديدنش آمد . . .

و ياد آورد وعده‌ی ديرينش شد :

"بيا و با من عروسي کن

ببين که سال‌هاي سال منتظرت و منتظر این لجظه مانده‌ام."

* * * * * *

دختر بر خود بلرزيد . . .

و به زمزمه با خود گفت :

"اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي‌کند؟"

دلداده‌اش هم نابينا بود . . .

و دختر قاطعانه جواب داد:

"من قادر به همسري با تو نيستم."

* * * * * *

دلداده‌اش رو به ديگر سوی کرد . . .

که دختر اشک‌هايش را نبيند . . .

و در حالي که از او دور مي‌شد ، گفت:

"پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی!!"