چند روز قبل از عروسی ، دختر جوان (عروس) آبله‌ی سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت‌هایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن روز به روز شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

مرد جوان نیز هر روز عصا زنان به عیادت نامزدش می‌رفت و از درد چشم ناله می‌کرد.

موعد عروسی فرا رسید . . .

زن نگران صورت خود که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر هم دیگه کاملا کور شده بود.

همه‌ی مردم می‌گفتند: چه خوب! عروس نا زیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

20 سال بعد از ازدواج ، زن آبله رو از دنیا رفت.

فردای آن روز مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.

همه‌ی دوست و آشناها تعجب کردند.

مرد گفت:

من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.