صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم

که ز دیدن تو بی‌هوش و ز گفتن تو مستم

 

دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آن‌گه

تو در آن، گمان که: من خود ز کمند عشق جستم

 

دل تنگ خویشتن را به تو می‌دهم، نگارا!

بپذیر تحفه‌ی من، که عظیم تنگ دستم

 

خجلم که بر گذشتی تو و من نشسته، یا رب!

چو تو ایستاده بودی، به چه روی من ‌نشستم؟

 

به مؤذن محلت خبری فرست امشب

که به مسجدم نخواند، چو تو را همی پرستم

 

چه سلام‌ها نوشتم به تو از نیازمندی!

مگرت نمی‌رسانند چنان‌که می‌فرستم؟

 

اگرت رمیده گفتم، نشدم خجل، که بودی

و گرم ربوده گفتی، نشدی غلط که هستم

 

به دو دیده خاک پای تو اگر کسی بروبد

به نیاز من نباشد، که برت چو خاک پستم

 

تو به دیگران کنی میل، چو من چگونه باشی؟

که ز دیگران بدیدم دل خویش و در تو بستم

 

دلم از شکست خویشت خبری چو داد، گفتی؟

دل اوحدی چه باشد؟ که هزار از این شکستم

 

اوحدی مراغه‌ای