کشیش و زوج جوان
سالیان درازی بود که با هم ازدواج کرده بودند ولی در حسرت داشتن فرزند به سر میبردند.
با هر کسی که میتوانستند مشورت کردند ، هر دارویی که تجویز کردند مصرف نمودند. اما نتیجهای در بر نداشت.
سرانجام نزد کشیش شهرشان رفتند.
پس از این که مشکلشان را به کشیش گفتند ، او در جواب آنها چنین گفت :
ناراحت نباشید. من مطمئنم که خداوند دعاهای شما را شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد کرد. با وجود این من قصد دارم به واتیکان بروم و مدتی در آن جا اقامت داشته باشم. قول میدهم وقتی به واتیکان رفتم ، برای استجابت دعای شما به طور حتم ، شمعی را روشن کنم.
زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند.
قبل از این که زن و شوهر آنجا را ترک کنند ، کشیش گفت :
من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل میشود و شما صاحب فرزند خواهید شد. اقامت من در رم حدود ۱۵ سال به طول خواهد انجامید ، ولی قول میدهم وقتی برگشتم به دیدن شما بیای.
۱۵ سال گذشت . . .
و کشیش دوباره به شهرش بازگشت.
یک روز تابستان که در کلیسا استراحت میکرد ، یاد قولی افتاد که ۱۵ سال پیش به زوج جوان داده بود.
تصمیم گرفت سری به آنها بزند.
پس به طرف خانهی آنها به راه افتاد.
وقتی به محل زندگی زوج جوان رسید ، زنگ را به صدا در آورد.
صدای جیغ ، داد و فریاد و گریهی چند بچه تمام فضا را پر کرده بود.
خوشحال شد و فهمید که سرانجام دعاهای این زوج اجابت شده و آنها صاحب فرزند شدهاند.
وقتی وارد خانه شد بیش از دوجین بچه دید که از سر و کول یک دیگر بالا میرفتند و به قول معروف همه جا را روی سرشان گذاشته بودند. در وسط آن شلوغی و هرج و مرج هم مادرشان ایستاده بود و فقط آنها را نظاره میکرد.
کشیش گفت: فرزندم! تبریک میگویم. میبینم که بالاخره دعاهایتان مستجاب شد.
حالا به من بگو شوهرت کجاست؟ تا به ایشان هم به سبب این معجزهی بزرگ تبریک عرض کنم.
زن مایوسانه جواب داد: پدر روحانی! او نیست . . .
همین الان خانه را به مقصد رم ترک کرد.
کشیش گفت: شهر رم؟ برای چه چیزی به رم رفته؟
زن پاسخ داد: او رفته تا شمعی را که شما 15 سال قبل برای استجابت دعای ما روشن کردید ، خاموش کند!!!