اشعار طنز
آه! ای مرغ عزیز:

ران و بال و سينهات يادش بخير
قلب چون آئينهات يادش بخير
با سس قرمز چه زيبا مىشدى
خوب و دلچسب و دلارا مىشدى
تخم خود را لااقل از ما مگير
تا که با خاگينهات گرديم سير
آه! ای مرغ عزیز:

ران و بال و سينهات يادش بخير
قلب چون آئينهات يادش بخير
با سس قرمز چه زيبا مىشدى
خوب و دلچسب و دلارا مىشدى
تخم خود را لااقل از ما مگير
تا که با خاگينهات گرديم سير
هر که با دوک و جلک پشم بز گازر رشت
یک سر از سر در بیکند برندش به بهشت

اینم یه بیت شعر طنز و زیبای کرمونی تقدیم نگاه مهربونتون
اگه ترجمه شو خواستین بگین براتون بنویسم
قربون سما
ستاره سهیل
از همهی مردم میهن سرم
از نظر علم و خنر برترم
هستم محبوب قلوب همه
دست خودم نیست؛ کمی دلبرم
ارزش فرهنگی من کم که نیست
عین یکی خمرهی سیم و زرم
در شب تاریک چنان اخترم
بنده سلبریتی این کشورم
بنده که تک در همهی گیتیم
یک عدد انسان سلبریتیم
بس که لطیفم پدرم گفته است
عین کت مخمل کبریتیم
کشتهی رفتار نیکول کیدمنی
مردهی استایل براد پیتیم
لاکچری منطقهی چیذرم
بنده سلبریتی این کشورم
صبح پریروز توی اینستا
شد عدد فالورم شصت کا
بس که مهم است بیانات من
نشر دهند از نود و هشت جا
لایک خورم هست ملس بس که من
عکس خفن دارم از اقصی نقا
طِ خودم و دخترم و همسرم
بنده سلبریتی این کشورم
موقع هر زلزله و سیل من
داد سخن میدهم آنهم سه من
لایک کنم لایک شوم بعد هم
شِیک موهیتو بزنم بر بدن
تیتر کنم در همهی پیجها
آه کنار توام ای هموطن
حیف که در ساحل چابکسرم
بنده سلبریتی این کشورم
هست دلم شیشهای و صیقلی
میشکند زود دل دخملی
آه عزادارم در مرگ تو
گربه کنم سخت برایت ولی
کاش بمیرم که ببینم تو را
گربهی محبوب من ای مخملی!
خم شده از بار غمت پیکرم
بنده سلبریتی این کشورم
در ده شاقول اگر یک شغال
حق حیاتش بشود پایمال
خلق کنم بهر حمایت از او
نهصد و هفتاد اثر سوررئال
چون که من انسانم و باید؛ بله؟
سوریه؟ بحرین؟ یمن؟ بی خیال
من که فقط حامی گاو و خرم
بنده سلبریتی این کشورم
"هاتفی از گوشهی میخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش
این خرد خام به میخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش
لطف خدا ببشتر از جرم ماست
نکتهی سربسته چه دانی؟ خموش"
شعر جدید خودم است از برم
بنده سلبریتی این کشورم
رشتهی من هست حقوق قضا
سطح سوادم برسد تا فضا
فائضه؟ یا فائزهی هاشمی
فرق ندارند ولی "ضاد" و "زا"
اصل پیامی است که در پستم است
بند به الفاظ نباشم، لذا
در ادبیات کمی پنچرم
بنده سلبریتی این کشورم
"Social context" شما "feak" بود
"nation"من در وسط "make" بود
"darkness" "life" من از "basement"
در "economy" برش کیک بود
نقش همین نقطه هامارتی که هست
در گذر از منظر "stick" بود
روشن فکری چکد از هر ورم
بنده سلبریتی این کشورم
مظهر فرهنگ و حیا، خب منم
البته اکنون که سوار ونم
گر چه که زاییدن من آنور است
داد سخن میدهم از میهنم
فاضلم و عاقلم و کاملم
ختم کلام اینکه به جون ننم
محشرم و محشرم و محشرم
بنده سلبریتی این کشورم
برای شنیدن و دیدن کلیپ اینجا کلیک کنید
چون کار به قفل و بند تقدیر افتاد
از دست حسن کلید تدبیر افتاد
میخواست گشاید همه را بیتردید
گیر این ترامپ و اوبامای بی پیر افتاد
آرش گهرم ولی چو وارو شد بخت
در معرکه، پیکان و پر از تیر افتاد
شماها یادتون نمیاد
یه موقع بود هواپیماهای توپولف روسی تلپ تلپ میفتادند
یعنی هنوز از باند بلند نشده بود خبر سقوطش به گوش همهی جهانیان رسیده بود
تو همون ایام و تو همون گیر و دار
یه شیرپاک خوردهای این شعرو برای این پرندههای خپل سرود
خوندن دوبارهی اون شعر خالی از لطف نیس
من هلاک تو و خاک زیر پاتم، توپولف!
یه کلوم ختم کلوم بنده فداتم، توپولف!
من زمین خوردهی جعبهی سیاتم، توپولف!
کشتهی تیپ زدن و قد و بالاتم، توپولف!
مردهی ریپ زدن و ناز و اداتم، توپولف!
قربون اون نوسانات صداتم، توپولف!
یه کلوم ختم کلوم بنده فداتم، توپولف!
من هواپیما ندیدم این جوری ناز و ملوس
میپری، پر میزنی روی هوا عین خروس!
بذار ایرباس واست عشوه بیاد -دراز لوس-
بدگلا چش ندارن ببیننت، خوشگل روس!
قربون چشات برم، محو نیگاتم، توپولف!
یه کلوم ختم کلوم بنده فداتم، توپولف!
ما رو میبری نقاط دیدنی، وقت فرود
گاهی وقتا سر کوه و، گاهی وقتا ته رود
میفرستن همه تا سه روز، به روحمون درود
میخونه مجری سیما، واسمون شعر و سرود
چرا ماتم میگیرن؟ مبهوت و ماتم توپولف!
یه کلوم ختم کلوم بنده فداتم، توپولف!
وقتی عشقت میکشه، گاهی با کلّه میشینی
به جای باند فرود، توی محلّه میشینی
یا میری توی ده و، رو سر گلّه میشینی
زودی مشهور میشی رو، جلد مجلّه میشینی
پیگیر عکسا و تیتر خبراتم، توپولف!
یه کلوم ختم کلوم بنده فداتم، توپولف!
میخوام از خدا که یک لحظه نشم از تو جدا
چون که وقتی باهاتم هی میکنم یاد خدا
بدون نذر و نیاز با تو پریدن، ابدا!
میکنم بعد فرود، تموم نذرامو ادا
واسه جنّت بلیتت گشته براتم، توپولف!
یه کلوم ختم کلوم بنده فداتم، توپولف!
تو که هی رفیقای ایرونی تو یاد میکنی
کی میگه تو انبارای روسیه باد میکنی؟
ما رو پیک نیک میبری، سقوط آزاد میکنی
خدا شادت بکنه، روحمونو شاد میکنی
بری تا اون سر دنیا من باهاتم، توپولف!
یه کلوم ختم کلوم بنده فداتم، توپولف!
رسد آدمی به جایی که به جز غذا نبیند
رمضان شناختم من به خدا قسم غذا را
نيمه شب پريشب گشتم دچار کابوس
ديدم به خواب حافظ، توي صف اتوبوس
گفتم: سلام حافظ! گفتا: عليک جانم
گفتم: کجا روي؟ گفت: والله خود ندانم
گفتم: بگير فالي، گفتا: نمانده حالي
گفتم: چگونه اي؟ گفت: در بند بي خيالي
گفتم: که تازه تازه شعر و غزل چه داري؟
گفتا: که مي سرايم شعر سپيد باري
گفتم: ز دولت عشق، گفتا: که کودتا شد
گفتم: رقيب، گفتا: دیروز کله پا شد
گفتم: کجاست ليلي؟ مشغول دلربايي؟
گفتا: شده ستاره در فيلم سينمايي
گفتم: بگو، ز خالش، آن خال آتش افروز؟
گفتا: عمل نموده، ديروز يا پريروز
گفتم: بگو ز مويش، گفتا: که مش نموده
گفتم: بگو، ز يارش، گفتا: ولش نموده
گفتم: چرا؟ چگونه؟ عاقل شده است مجنون؟
گفتا: شديد گشته معتاد گرد و افيون
گفتم: کجاست جمشيد؟ جام جهان نمايش؟
گفتا: خريده قسطي تلويزيون به جايش
گفتم: بگو، ز ساقي حالا شده چه کاره؟
گفتا: شده است منشي در دفتر اداره
گفتم: بگو؛ ز زاهد آن رهنماي منزل
گفتا: که دست خود را بردار از سر دل
گفتم: ز ساربان گو با کاروان غم ها
گفتا: آژانس دارد با تور دور دنيا
گفتم: بگو، ز محمل يا از کجاوه يادي
گفتا: پژو، دوو، بنز يا گلف نوک مدادي
گفتم که قاصدت کو آن باد صبح شرقي
گفتا که جاي خود را داده به فاکس برقي
گفتم: بيا ز هدهد جوييم راه چاره
گفتا: به جاي هدهد ديش است و ماهواره
گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد؟
گفتا: به پست داده، آورد يا نياورد؟
گفتم: بگو ز مُشکٍ آهوي دشتِ زنگي
گفتا: که ادکلن شد در شیشه هاي رنگی
گفتم: سراغ داري ميخانه اي حسابي؟
گفتا: آنچه بود از دَم گشته چلو کبابي
گفتم: بيا دو تايي لب تر کنيم پنهان
گفتا: نمي هراسي از چوب پاسبانان؟
گفتم شراب نابي تو دست و پا نداري؟
گفتا که جاش دارم وافور با نگاري
گفتم: بلند بوده موي تو آن زمان ها
گفتا : به حبس بودم اَز ته زدند آن ها
گفتم: شما و زندان؟ حافظ ما رو گرفتي؟
گفتا: نديده بودم هالو به اين خرفتي
تا دولت شعبان سپری گشت و نهان شد
ماه رمضان آمد و ما را رم از آن شد
این رم نه از آن است که ارباب شکم را
در باب شکم پرورشی کار نهان شد
ما را رم از آن است در این ماه که کشور
افزایش بدبختی مخلوق عیان شد
از برکت این ماه که فیض است و مبارک
سی درصدی اجناس به یک باره گران شد
با مرغ ندارند خلابق سر و کاری
از گوشت مپرسید سرم در دَوَران شد
آخوندِ سواره ز پیاده خبرش نیست
او را چه خیالی که چنین یا که چنان شد
هر تیشه که بر ریشهی ایمان شما خورد
تقصیر همین شیخ فلان بن فلان شد
گفتند که مهمان خداییم در این ماه
زین گفته مرا اشک چنان سیل روان شد
در پشت حسینیه و خیریه و مسجد
بی روزی ِ با روزه بسی جامهدران شد
تا یک دو سه تا نان بدهندش دَم افطار
مستضعف بیچاره قدش عین کمان شد
از جیب من انداخت زنم سفرهی رنگین
خوشحال که مهمان خداوند جهان شد
دنیا همه چیزش شده برعکس و کذایی
«چون غرّهی شوال که عید رمضان شد»
محمود یاوری زاوه
عجب ماهی است ماه روزه داری
که هر کس می شود از آن فراری
تمام دردها و هر بلایی
در این مه می کند هی خودنمایی
یکی گوید پزشکم گفته پیرم
نباید من دگر روزه بگیرم
یکی گوید امان از درد زانو
یکی گوید فغان از چشم و ابرو
یکی گوید کمر دردم شدید است
که این روزه گرفتن هم بعید است
یکی گوید اگر روزه بگیرم
یقین از تشنگی بنده بمیرم
یکی مفلس یکی دارد طلبکار
یکی هم صبح تا شب می کند کار
یکی پایش شکسته درد دارد
و آن دیگر حدیثی تازه آرد:
نمازت را بخوان تا هست جانی
و روزه تا به جایی می توانی
خلاصه هر کسی با هر بهانه
زند سازی و می خواند ترانه
بنابراین شود ماه رَمَضان
به معنای دقیق خود: رَم اَز آن
حسین مهرابی
دل می رود ز دستم! دکتربده دوا را
نسخه بپیچ کم کم، دردم شد آشکارا
دل درد و زخم معده؛ آید سراغم این ماه
لطفی کن ای طبیبا! معذور دار ما را
کلّیه ام دوباره، این ماه سنگ سازد
آمپول و قرص و شربت؛ تجویز کن نگارا!
ازفرط تشنه کامی؛ چشمم رود سیاهی
باشد که باز بینم، در مطّب آشنا را
هر دکتری که رفتم؛ آن هم سرش شلوغ است
بعضی کند مداوا، با عدّه ای مدارا
دکتر خیال کرده؛ دردم بهانه باشد
عذرم نمی پذبرد؛ یا ایها السکارا!
امّا صلاح این است! باید گرفته باشی
دفترچه بیمه دستی، دستی دگر دوا را
وقت ناهار کمتر؛ باید که خورده باشی
افطار هم دوباره، فرصت شمار یارا
درمسجدِ مَحلّه، ما را گذر ندادند
گفتن پیاز خوردی! تغییر ده، غذا را
یک ماه روزه خوردی در پستوی اتاقت
ده روز هم گذشته؛ سّرت کن آشکارا
در خواب ناز بودم! گفتا یکی سحرگاه
وخه یره سحر رفت؛ با خار قتقارا
چون ندارم چیز بهر خوردنم
ماه روزه، روزه خواری می کنم
چون به پایان می رسد ماه صیام
در فراقش آه و زاری می کنم !
تسکین به دل غم زده ای یار ندادی
بر بی خبران وعده ی دیدار ندادی
بی معرفتی کردی و با ما ننشستی
دیدی رمضان آمد و افطار ندادی
این عمر گرانمایه عجب می گذرد
شعبان و محرم و رجب می گذرد
شعبان و محرم و رجب خیلی زود
اما رمضان وجب وجب می گذرد
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
من مانده ام این جا که حلال است!؟؛ حرام است!؟
با این که به فتوای دل اشکال ندارد
گر یار پسندید تو را کار تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولی حیف
در مذهب اسلام همین باده حرام است
شد قافیه تکرار ولی مسئله ای نیست
چون شاعر این بیت طرفدار نظام است!
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
مانند شما گاه لبش بر لب جام است
وقتی همگی در طلب عیش مدامیم
او نیز چو ما در طلب عیش مدام است
این ماه شب چاردهم در شب مهتاب
یا این که، نه! همسایه ی ما بر لب بام است؟!
ابیات به هم ریخت، غزل طور دگر شد
شعرم پس از این بیت، غزل نیست، درام است!
در مجلس اگر جای خودت را نشناسی
این جاست که مفهوم قعود تو قیام است
مخصوص خواص است اگر صدر مجالس
پر واضح و پیداست کجا سهم عوام است
پرسید طبیبم که پس از رفتن یارت
وضع تو اعم از بد و از خوب، کدام است؟
از این که چه آمد به سرم هیچ نگفتم
گفتم دل من سوخت، نفهمید کجام است!
دیری است که دلدار پیامی نفرستاد
چون شعر مرا دید که دارای پیام است!
ناصر فیض
از سمت شمال باد یخ می آید
از جانب شرق بنگ و نَخ می آید
در غرب فقط زلزله و سیلاب است
از سمت جنوب هم ملخ می آید
اگر مستضعفی دیدی، ولی از نان امروزت
به او چیزی نبخشیدی، به انسان بودنت شک کن
اگر چادر به سر داری، ولی از زیر آن چادر
به یک دیوانه خندیدی، به انسان بودنت شک کن
اگر قاری قرآنی، ولی در درکِ آیاتش
دچارِ شک و تردیدی، به انسان بودنت شک کن
اگر گفتی خدا ترسی، ولی از ترس اموالت
تمام شب نخوابیدی، به انسان بودنت شک کن
اگر هر ساله در حجّی، ولی از حال همنوعت
سوالی هم نپرسیدی، به انسان بودنت شک کن
اگر مرگِ کسی دیدی، ولی قدرِ سَری سوزن
ز جای خود نجنبیدی، به انسان بودنت شک کن

ای کفش عزیز پاره پاره
ای بد پک و پوز و بدقواره
ای رفته چو کفش تیره روزان
صد بار به پیش پینه دوزان
ای چون دل عاشقان دو صد چاک
ای خورده به جای واکس، بس خاک
یک روز سیاه بودی و نو
وز نور به چهره ی تو پرتو
آن قدر دواندمت پی یار
تا پاره شدی و رفتی از کار
وز گردش سال و ماه و هفته
آن رنگ سیاه نیز رفته
چون چشم بخیل بس که تنگی
با پای برهنه ام به جنگی
هر چند ز وصله پینه ییدن
رستم نتواندت کشیدن
ده روز دگر نشو تو پاره
تا پول بگیرم از اداره!!!


گفت با زنجیر در زندان شبی دیوانه ای
عاقلان پیداست کز دیوانگان ترسیده اند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای
کاش می پرسید کس کایشان به چند ارزیده اند
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب آن سنگ ها را هم ز من دزدیده اند
سنگ می دزدند از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنی ها را چنین فهمیده اند
عاقلان با این کیاست عقل دوراندیش را
در ترازوی چو من دیوانه ای سنجیده اند
از برای دیدن من بارها گشتند جمع
عاقلند آری چو من دیوانه کمتر دیده اند
جمله را دیوانه نامیدم چو بگشودند در
گر بدست ایشان بدین نامم چرا نامیده اند؟
کرده اند از بیهشی بر خواندن من خنده ها
خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده اند
من یکی آیینه ام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده اند
آب صاف از جوی نوشیدم مرا خواندند پست
گر چه خود خون یتیم و پیرِزن نوشیده اند
خالی از عقلند سرهایی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود از من چرا رنجیده اند؟
به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند
غیر از این زنجیر گر چیزی به من بخشیده اند
سنگ در دامن نهندم تا در اندازم بخلق
ریسمان خویش را با دست من تابیده اند
هیچ پرسش را نخواهم گفت زین ساعت جواب
زانکه از من خیره و بیهوده بس پرسیده اند
چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا
از سحر تا شامگاهان از پِیَش گردیده اند
ما نمی پوشیم عیب خویش اما دیگران
عیب ها دارند و از ما جمله را پوشیده اند
ننگ ها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را زان سبب پیچیده اند
ما سبکساریم از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گران سنگی چرا لغزیده اند؟

دو درد اومد به جونم هر دو یک بار
غم سیل و غم مسئول بی عار
غم سیلاب را ما خود حریفیم
ولی لعنت به مسئولین بی عار

همسرم دوش به من گفت که مادر شده است
بچه اش بخت بلندم زد و دختر شده است
گفت: ای کاش سربود، ولی حیف نشد
گفتمش: غصه نخور، جان تو بهتر شده است
دولت الانه بها داده به زن ها، مثلا . . .
من شنیدم زن همسایه کلانتر شده است
دختر خاله زری بود، که کنکوری بود؟
رفته در جاده و راننده ی خاور شده است
زن بقال سر کوچه که صد کیلو بود
رفته در ارتش و الانه تکاور شده است
مرد می شورد و می سابد و زن امروزه
صاحب صندلی و دستک و دفتر شده است
زن نماینده ی چند شهر کلان من جمله . . .
اصفهان و بم و آباده و ابهر شده است
در خبر دوش شنیدم که حیاتی می گفت
دیه اش با دیه ی مرد برابر شده است
زن مهندس شده دکتر شده این یعنی زن . . .
جزء سرمایه ی انسانی کشور شده است
مَرد سالاری و دوران خوش مَرد گذشت
زن در این دور و زمان، شوهرِ شوهر شده است
رسول سنایی